من را بگو بی گفتگو در بند چشمانت شدم
می )خوردم و( می )خوردم و هر دم پریشانت شدم
باشد جهانی پیش رو فرهاد و مجنون رو به رو
چشمم نبیند غیر تو در گیر طوفانت شدم
گفتی زخود بی خود منم شیدای عشق تو منم
جان می دهم در راه تو دلبند احسانت شدم
روزی ز بیم دشمنان گفتی نباشم در امان
بیمار و افسردم ز غم جان دادم و جانت شدم
آهسته بوسیدی مرا رسوا شدم زین ماجرا
دل کندم از شهرو دیاربی تاب و گریانت شدم
از عشق تو دل خون شدم لیلای بی مجنون شدم
هی مردم و هی مردم و بیهوده قربانت شدم
در خویشتن می سوختم از شکوه ها لب دوختم
ماندی زحالم بی خبر روزی که مهمانت شدم
مدینه ولی زاده جوشقان
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
در بغلت بگیرم ای ... گرگر آتش آمدم شعله به خوشه ام بکش خوش شدم و خش آمدم
خانقه لبان تو سرخ تر ازشراب وه چله به چله رفتم و صوفی بی غش آمدم
عشق به خون کشیده شدخون به جنون کشیده شد غنچه ی صد طبق شدم سر به سیاوش آمدم
تیرشدم کمان بکش بر هدفت نشان بکش رنگین شو کمان بکش دست به آرش آمدم
بارقه ی سحر منم آتش بی خطر منم شمس وشم قمرمنم مهتر ، مهوش آمدم
عصیان شد وجود من طغیان کرده رود من خارج شد سرود من یاغیِ سرکش آمدم
از نفس نشور تو در قدم حضور تو با غزل زبور تو مست و مشوّش آمدم
من بی نعل و بی هرج دورت آمدم به حج عیسی درفرج شدم موسی در غش آمدم |
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
شميم عاطفه در کوچه ها رها شده است
دوباره هر شب من رنگ کربلا شده است
وزيده در همه جا عطر سيب حضرت عشق
قسم به ساحت گريه قسم به ساحت عشق
دوباره شوق حرم تا خدا دلم را برد
به عرش روشن کرب و بلا دلم را برد
دوباره ماه محرم، رسيده ماه عزا
غروب غربت جانکاه سيدالشهدا
صدا صداي قديمي طبل و زنجير است
فضا فضاي صميمي ولي چه دلگير است
خروش نالهي حيّ علي العزا در راه
دوباره قافلهي روضه هاي ثارالله
برات گريه دوباره به چشممان دادند
به ما حسينيهي گريه را نشان دادند
حسينيه است؟ نه، خيمه؟ نه، کربلا اينجاست
مزار خون خدا في قلوب من والاست
محرم آمده آقا صدايمان کردي
براي عرض ارادت، جدايمان کردي
لياقتي بده تا روضه خوان تو باشم
عنايتي که فقط در امان تو باشم
بگير دست مرا وقت خسته حالي ها
پري بده به دلم در شکسته بالي ها
مرا به غربت بي انتهاي خود بردي
شبي که گوشهي صحن و سراي خود بردي
هنوز ندبهي غم در رواق تو جاري است
هنوز داغ عطش بين باغ تو جاري است
صداي مرثيهي آب آب مي آيد
صداي گريهي طفل رباب مي آيد
هنوز علقمه لب تشنهي لب سقاست
هنوز چشم حرم در مصيبتش درياست
اميد اهل حرم مي رود به قربانگاه
و يا به سوي منا مي رود ذبيح الله
شکسته قلب حرم، يا مجيب مي گويد
نگاه خسته اي أين الحبيب مي گويد
از آسمان و زمين تير و دشنه مي بارد
ز هر کرانه فقط تيغ تشنه مي بارد
صداي نالهي أمن يجيب مي آيد
صداي روضهي شيب الخضيب مي آيد
خميده خواهري انگار مي رود از حال
گمان کنم که رسيده حوالي گودال
ميان هلهلهي بي امان چه مي بيند؟
ميان نيزه و تير و سنان چه مي بيند؟
نه سيدالشهدا بر جدال طاقت داشت
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
هوا ز باد مخالف چو قيرگون گرديد
عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد
بلند مرتبه شاهي ز صدر زين افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمين افتاد
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
گردي نيشت
دودي نيشت
مي نشينم لب جو !
من دماغم چقدر مي خارد !
و ندارم حالي،
كه بخارانمش!
زير لب ميگويم:
شيگال (سيگار) من پس كو؟
و چرا اين بافور،
اينقدر شنگين اشت؟
پاشباني ز سر كوچه پاييني ما ،
نفله اي را دارد
با خودش مي آرد!
امّا انگار كه او يك آشناشت!
واي انگار كه او داش حشن اشت،
دشتبندي دارد او در دست!
چيزهايي مي دانم
مثلا مي دانم من كه حشن
داده من را هم لو
و من خشته ز بس بي حالم
نتوانم كه خورم جم به جلو!
چند شاعت ديگر
من به همراه حسن
و دو مشقال حشيش
و به همراه پليش،
مي روم سوي ستاد تفتیش
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
در دلم رازی نهان دارم
نمی دانم بگویم یا نگویم ؟
ترس از آن دارم اگر گویم بریزد آبرویم
نمی دانم که رازم را بگویم یا نگویم ؟
عاشقم اما پریشانم
نمی دانم که رازم را زچشمانت بجویم یا نجویم ؟
نمی دانم که رازم را بگویم یا نگویم ؟
کن نگاهی در نگاهم
یا بگو غرق گناهم
یا بگو در اشتباهم
عاشقی گم کرده راهم
نمی دانم که این ره را بپویم یا نپویم ؟
نمی دانم که رازم را بگویم یا نگویم ؟
وای از آن زلف و پریشان موی تو
می برد هوش از سرم جادوی تو
خود نمی دانی که هرجا بوی توست
می کشد هر جا دلم را سوی تو
نمی دانم که این زلف پریشان را ببویم یا نبویم
نمی دانم که رازم را بگویم یا نگویم
در دلم رازی نهان دارم
نمی دانم بگویم یا نگویم ؟
ترس از آن دارم اگر گویم بریزد آبرویم
نمی دانم که رازم را بگویم یا نگویم ؟
بگو بگو ای همای مست بگو بگو
" دلبرا می خوردن از کام شما هست آرزویم "
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
به نام ایزد یکتا سخن اغاز می گردد
هر ان کس ذکر حق گوید به رب دمساز می گردد
دلا در فکر فردا باش نظر کن دفتر اعمال
که اعمال بدو خوبت در ان احراز می گردد
مشو غره در این دنیا بلا از اه برخیزد
ستمگر در همین دنیا شکار باز می گردد
قناری در قفس سر داد نوای بغض دلگویش
کلاغی در گلستان بین عجب شهباز می گردد
نوای بلبل سرمست اگر کبرو تکبر شد
مثال پشه در خمره صدایش غاز می گردد
اگر مستانه ره پوییدو مستان را صلاح جوئید
در رحمت در این دنیا برایت باز می گردد
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
*فرض كن حضرت مهدي به تو ظاهر گردد...*
*ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟* *باطنت هست چناني كه پسندد؟؟ تو كه صاحب نظري....* *خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟* *لقمه ات درخور او هست كه نزدش ببري؟؟* *پول بي شبهه و سالم ز همه داراييت* *داري انقدر كه يك هديه برايش بخري؟؟* *حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟* *با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري* *واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟* *مي توان گفت تو را شيعه اثني عشري..؟!* |
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
تازه عروس میشوم حجله اگر به پا کنی
باغچهی دست مرا مزرعهی حنا کنی
تازه عروس میشوم تازه عروس شعر تو
اگر به جای واژهها مرا هجا هجا کنی
چرا حسودی نکند شاخه نبات هم به من
حافظ من اگر مرا در غزلت صدا کنی
بی تو و ماجرای تو عمر چه پوچ میرود
اگر مرا کشان کشان وارد ماجرا کنی
کوچه و خانه را ببین غرق چراغ کردهام
وای اگر نیایی و جشن مرا عزا کنی
حال که قیس منی و حال که بلقیس توام
کاش که قصهی مرا، قصهی قصهها کنی
بلقیس بهزادی
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!
«بیهوده به پرواز میندیش کبوتر! بیرون قفس ریخته پرهای زیادی؛ این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است؛ خورده است بدان، خون جگرهای زیادی».
به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری فارس سعید بیابانکی شاعر معاصر، در وبلاگ سنگچینآخرین غزل خود را آورده است؛ افتاده در این راه، سپرهای زیادی یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی بیهوده به پرواز میندیش کبوتر! بیرون قفس ریخته پرهای زیادی این کوه که هر گوشه آن پاره لعلی است خورده است بدان خون جگرهای زیادی درد است که پرپر شده باشند در این باغ بر شانه تو شانه به سرهای زیادی از یک سفر دور و دراز آمده انگار این قاصدک آورده خبرهای زیادی راهی است پر از شور، که میبینم از این دور نیهای فراوانی و سرهای زیادی هم در به دری دارد و هم خانه خرابی عشق است و مزین به هنرهای زیادی بیچاره دل من که در این برزخ تردید خورده است به اما و اگرهای زیادی جز عشق بگو کیست که افروخته باشند در آتش او خیمه و درهای زیادی...
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟
ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
شعر بسیا زیبا از کیوان هاشمی بخوانید لذت ببرید
من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم
نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می ترسم
مرا از جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست
ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم
من از صد دشمن دانای لامذهب نمی ترسم
ولی از زاهد بی عقل نا آگاه می ترسم
پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم
اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم
اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید اما
نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم
من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم
من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم
من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی
اگر افتد به دست آدم خودخواه می ترسم
مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست
من از قداره بندان مرید شاه می ترسم
نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان اما
ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم
خدای من ، نمی دانم چرا از تو نمی ترسم
ولی از این برادرهای حزب الله می ترسم
چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم ، ولی گاهی
از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
"ارادتی بِنَما"
ورق ورق غزلي تو،نفس نفس هيَجَانی
دليلِ رويشِ برگي دلیل ِ شورِجواني
شروع شعرمني تو،براي من وطني تو
شبيه خونِ به رگها ،هميشه درجَرَياني
هواي خيس بهاري، شكوهِ شعرِفروغي
عجب طبيعت بكري!خدا چه طبع روانی!
توروح آينه هايي،قنوتِ سبزدعايي
براي قلب زمين هم دليل هرضَرَباني
کبوترانه نشستم درون شعر وغزل ،پس
خدا نکرده مرا از غَزَلسَرا نَپَرانی
توعاشقانه وبكري هميشه باني شعري،
چه شاعري شود آنکه، بگيرد ازتونشاني
شبيه نورِشهابی عبورلحظه ي نابي
چه ماهرانه وزیبا! هميشه ورد زباني
"ارادتی بنما "چون، رسیده آخرشعرم
مگربه همّتِ حافظ به آخرَش برساني
موضوعات مرتبط: اشعار ، ،
برچسبها:
صفحه قبل 1 صفحه بعد